زندگی در بوته هیچ

تارنگاشت های سعید ایلخانی مهوار

زندگی در بوته هیچ

تارنگاشت های سعید ایلخانی مهوار

پست ثابت

غمین مباش که مولای ما علیست!


  وبلاگ اولم:

  اینجا طنین صداست

برنامه سیمای ورزش شبکه همدان




برنامه این هفته سیمای ورزش شبکه همدان دستخوش حاشیه های بسیاری بود و دقیقا بعد از اتمام برنامه تا امروز بیش از 20 تماس داشتم!

راست میگن که حرف حق تلخ است!

گویا برنامه این هفته عده زیادی رو خوشحال و عده ای رو هم ناراحت کرده!

در برنامه این هفته هم به نقد تیم الوند همدان خواهیم پرداخت!

هر پنجشنبه با ما همراه باشید در برنامه سیمای ورزش از شبکه همدان

حدودا ساعت 21

دوست داشتنت!

بیا و
برای این دوست داشتن ات
فکری بکن!
جا نمی شود در من ...

کلاسهای فن بیان گویندگی خبرنگاری بازیگری تصویر برداری در همدان


همه انسانها هنرمند هستند و هرکس به اندازه هنری که دارد ارزشمند است!

 جذاب سخن بگویید!

فصاحت و بلاغت!

چرا تپق میزنیم؟!

تمرینات نویسندگی ؛ گویندگی و خواندن متون ادبی

سبک های ارتباطی با رفتارها و گفتارهای متفاوت!

و چندین نکته دیگر در:

کلاسهای عمومی و خصوصی:

فن بیان ؛ گویندگی ؛ خبرنگاری ؛ بـازیگـری ؛ تصویر بـرداری و  نـویسنـدگی رادیویی

 با تدریس اساتید مجرب دانشگاه و صدا و سیما

آدرس: همدان – برج سعیدیه –  طبقه 10 –  واحد 1016

مشاوره و ثبت نام:   8311326-0811 – 09196152721

مراجعه حضوری فقط بعد از ظهر ها از ساعت 15 الی 19

چاره مشکل ما ایمان است!

گفته بودند به ما:
می کشد در همه کس
غم نان
ایمان را

در شبی سرد چو مرگ
که هوا می لرزید
و تن خسته شهر
بستر برف زمستانی بود
راهی خانه شدم.
من -گرسنه-
پدرم را دیدم
که در آن ظلمت سرد
با یخ حوض قدیمی حیاط
جنگ سختی می کرد
تا ز خون دشمن
بعد از آن جنگ وضویی سازد
پدرم -بی که کلامی گوید-
گفت با من:
پسرم!  
چاره مشکل ما
ایمان است

سفر

تو رفتی از پیشم دنیامو غم برداشت

عصا

مادر گفت:

نرو ، بمان! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد

پسر گفت: هرچه تو بگویی

فقط یک سؤال:

میخواهی پسرت،  عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا ؟!

مادر چیزی نگفت و با اشک بدرقه اش کرد....

رفت و شهید شد !

نا آرام

این شهر
شهر قصه های مادر بزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد

آسمانش را 
هرگز آبی ندیده ام

من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه

کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد...

رسول یونان

رو سیاهی

تو کریمی ؛ تو غفوری

چی دارم غیر خجالت؟

هرچی بخشیدی بازم من

جرمو اشتباه آوردم . . .

یا رب

این منم عبد گنه کار

این تویی خدای غفار

ای خدا بحق حیدر

آبرومونو نگه دار

خواهش بزرگتری هست

که میگن با سر بزیری

پیش مولا روز محشر

آبرومونو نریزی

دیده هارو یا رب ندیده گیر

گناهامو امشب ندیده گیر

بخاطر حیدر بگو بمیر . . .

زنده گی

زن چادرسیاه را می پچید دورش

حاجی می گوید: بازم داری می ری سر خاک شوهرت؟

زن آرام سرش را تکان میدهد.
حاجی دست می کشد روی ریش بلندش. پاکت را از جیب در می آورد.
می گیرد رو به زن
می گوید: اینم اجاره این ماه. صاب خونت اومد بده بهش. نبری بدی خرما و گلاب.
دختر از پشت پاهای زن سرک می کشد. زن سر به زیر ایستاده با گردن کج، بی آنکه چیزی بگوید.
حاجی می رود طرف در. می ایستد. عبایش را مرتب می کند. زن دست دختر را می گیرد.
حاجی برمی گردد طرف زن.
می گوید: امشبم می یام.
باد چراغ شکسته جلوی در را تکان می دهد

زن می نشیند روی زمین و چادر سیاهش را می کشد روی سرش ...

پیر

تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم

از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم

داغ

آنقدر داغ به جانم ، که دماوند منم

- دل همه گرفته . . .

هوای خونه ابریه

سیگار

من خرابم بنشین،زحمت آوار نکش

نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش

بیست و سه

بیست و سه روز درد در به دری

بیست و سه هفته خودکشی کردن

بیست و سه ماه خسته ام کردی

بیست و سه سال طاقت آوردن

همیشه تو . . .

تو نبودی اذیتم کردند

زندگی سخت کودک آزار است

23 ساله شدم!

نوزدهمین برف بهمن نهصد و هفتادو و هفت سال بعد

هزار سالگی ام را جشن می گیرند

درست همان گونه که من می خواهم!

با کبریت های نم کشیده . . .

بدون من!

                                  23 ساله شدم!

پی نوشت:

بیست و سه ساله ام
و اگر دوباره قدم را ؛ با زنگ خانه ی کسی اندازه بگیرم
دیگر دری به رویم باز نخواهد شد
بیست و سه ساله ام
و اگر دوباره بود و نبود کسی را بهانه بگیرم
جیغ کلاغی آسمان قصه هایم را جریحه دار خواهد کرد
بیست و سه ساله ام
و این یک جمله ی خبری غمگین است
غمگین برای دری که باز اگر نشود
غمگین برای قصه ای که آغاز اگر نشود
غمگین برای سکوت سیاهی که بعد از این با او شب های خانه ام را قسمت می کنم
آی سوسک سیاه هم خانه ام !
من یکی ؛ نبودِ تمام شب هایم را با فکر تو خوابیده ام
خاله قِزیِ چادر یَزیِ کفش قرمزیِ کودکی ام
که هربار نوار قصه جمع می شد
پدر تکه ای از داستانت را کوتاه تر می کرد
دیگر از تو چیزی نمانده است طفلک بیچاره !
چادر سیاه کوچک آواره !
قصه ها گاهی با کودکی ها تمام می شوند
و بچه ها برای فهمیدن این حرف ها هنوز بچه اند .

بیست و سه ساله ام . . .

تف به این زندگی

یه روز یه پیرمرد بهم گفت:

دنیات زشته ؛ رفتم کنار آب تا دنیامو تو آب ببینم... این دنیای منه بعد اون روز

سکوت من به خاطر شخصیت منه وگرنه خیلی ها زیر سئوالن به ولله

اونروز استاتوس زدم: زندگی خیلی خر است!

و این یعنی بی نهایت از زندگی متنفرم ؛ بعضی وقت ها که میرم تو اتاقم و غرق فیسبوک و دنیای مجازی میشم از فرط سر دردام ؛ بی خوابیام ؛ دردام . . . وقتی به مامانم و خواهرم که تنهایی نشستن تلوزیون نگاه میکنه فکر میکنم دلم میگیره ؛ وقتی به خودم نگاه میکنم که بوی تعفنم داره خفه ام میکنه دلم میگیره

هیچ حرفی از واقعیت ها نمیزنم چون اینجا جاش نیست ؛ اما تو شاهد باش و ناظر که بعدها باهم بشینیم حساب کتاب کنیم که کی به کی بدهکاره!

یا زهرا

دعوا سر سربند یا فاطمه بود....
پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو میکرد
پرسیدم: دنبال چی میگردی؟
گفت: سر بند یازهرا...
گفتم: چه فرقی داره یکیشو بردار ببند دیگه!
گفت: نه!...
آخه من مادر ندارم!!!

گریه

با هر فاصله از هم
به دنیا آمده باشیم
گریه هامان
هم سن و سال همند