نوزدهمین برف بهمن نهصد و هفتادو و هفت سال بعد
هزار سالگی ام را جشن می گیرند
درست همان گونه که من می خواهم!
با کبریت های نم کشیده . . .
بدون من!
23 ساله شدم!
پی نوشت:
بیست و سه ساله ام
و اگر دوباره قدم را ؛ با زنگ خانه ی کسی اندازه بگیرم
دیگر دری به رویم باز نخواهد شد
بیست و سه ساله ام
و اگر دوباره بود و نبود کسی را بهانه بگیرم
جیغ کلاغی آسمان قصه هایم را جریحه دار خواهد کرد
بیست و سه ساله ام
و این یک جمله ی خبری غمگین است
غمگین برای دری که باز اگر نشود
غمگین برای قصه ای که آغاز اگر نشود
غمگین برای سکوت سیاهی که بعد از این با او شب های خانه ام را قسمت می کنم
آی سوسک سیاه هم خانه ام !
من یکی ؛ نبودِ تمام شب هایم را با فکر تو خوابیده ام
خاله قِزیِ چادر یَزیِ کفش قرمزیِ کودکی ام
که هربار نوار قصه جمع می شد
پدر تکه ای از داستانت را کوتاه تر می کرد
دیگر از تو چیزی نمانده است طفلک بیچاره !
چادر سیاه کوچک آواره !
قصه ها گاهی با کودکی ها تمام می شوند
و بچه ها برای فهمیدن این حرف ها هنوز بچه اند .
وااااایی سلاممم زندگیییی...چطوری؟ پس از مدتهااا داریم میخندیم...من ...تو...پسرم...وااای خدا شکرت...
۲۳ سالگی پسرم مبارک مبارک مبارک...
لطفا ی آرزو بکن!
متنی که نوشتی بسیار نوستالژی قوی ای توش داره...آدمو میبره تو رویا...
تولدت هزاران بار مبارک......
و اما میرسیم به سوالمون

یعنی هزار سال دیگه هم هنوز کسی پیدا میشه که فقط به خاطر ما شمع روشن کنه؟
خیلی فکر کردم...و به نتیجه رسیدم که بله! ولی دقت کن ببین ما الان آدمای هزار سال بعد هستیم واسه آدمای هزار سال قبل...!
واسه تولد کدومشون جشن میگیریم یا اصلا یادبود میگیریم؟
به جز ۱۴ معصوم که دیگه مثل اونا روی زمین نخواهد آمد واسه کیا یادبود میگیریم؟
ی خرده فک کن...
شهدا...
امیر کبیر...
ادیسون..
نوبل...
شکسپیر...
حافظ...
گوتنبرگ...
مهدی فتحی..
خسرو شکیبایی..
.
.
.
و خیلیای دیگه...
ماندگار شدن کار سختیه....اما تو میشی...مطمئنم که هزار سال بعد هم ب یادت خواهند بود...چون تو هنرمندی...و هنرمندان هم فراموش نمیشن...
با صدات اعجاز میکنی و تا ابد در ذهنها خواهی بود...
تولدت مبارک...
من فقط همین
یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما و من ۲ ساعت تمام به جای فیلم او را تماشا کردم
۲ سال گذشت...جیبهایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم گرسنگی از یادم رفته بود...
یک روز فروغ پرسید: کی ازدواج می کنیم؟
گفتم: اگر ازدواج کنیم دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتاده بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه نان از کله سحر تا بوق سگ و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم...
و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و مهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشویی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی...
هر دو مان یخ میزنیم بیشتر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم فرصت حرف زدن با هم را نداریم در سیاله زندگی دست و پا می زنیم غرق می شویم و جز دلسوزی برای یک دیگر از دستمان کاری ساخته نیست عشق از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد!
عشق روی پیاده رو
مصطفی مستور
خوش به حالت با این آبجیت
تولدت مبارک
امروز روز تولد توست ومن هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی...
تولدت مبارک عزیزم
ان شاالله به هر چی که میخوای برسی
سلام عزیزم دوس داری با هم آشنا بشیم؟ 09358465283
"من انسانم"
اگر به خانه ی من آمدی...برایم مداد بیاور...مداد سیاه...
می خواهم روی چهر ه ام خط بکشم...تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم...
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لب ها...نمی خواهم کسی به هوای سرخیشان سیاهم کند!
یک بیلچه تا تمام غرایز زنانه ام را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را... بدون این ها راحت تر به بهشت می روم گویا!
یک تیغ بده موهایم را از ته بتراشم سرم هوایی بخورد و بی واسطه روسری کمی بیندیشم!
نخ و سوزن هم بده برای زبانم
می خواهم...
بدوزمش
به سق...
این گونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود...می خواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دازم...برای شست و شوی مغزی!
مغزم را که شستم پهن کنم روی بند...تا آرمان هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت!
می دانی که باید واقع بین بود!
صدا خفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
می خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب برچسب فاحشه می زنندم بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم میخواهم...برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد فحش و تحقیر تقدیمم می کنند به یاد بیاورم که کیستم!
تو را به خدا اگر جایی دیدی حقی می فروختند برایم بخر تا در غذا بریزم...ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم!
سر آخر اگر پولی برایت ماند برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند...بیاویزم به گردنم...و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم!!
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم!
"غاده السلمان"
شب ها من پیش آبجی منیژه میخوابم. روی پشت بام. منیژه هفتاد و پنج تا ستاره دارد. من چهل و دو تا. تا یک ستاره ی جدید پیدا میکنیم آبجی زود آن را برمیدارد برای خودش. منیژه همه ی ستاره های گنده و پرنور را برداشته است برای خودش. شب ها وقتی می خواهیم بخوابیم من توی تاریکی یواشکی موهاش رو میگذارم توی دهانم. منیژه دوست ندارد با زبانم با موهاش بازی کنم. اگر بفهمد موهاش را گذاشته ام توی دهانم میزند توی کله ام و تا سه روز با من حرف نمیزند. تازه، بعد از سه روز میگوید تا دوتا از ستاره هایم را به او ندهم آشتی نمیکند. برای همین است که روز به روز ستاره های من کمتر میشوند و ستاره های منیژه بیشتر. دست خودم نیست، من موهای منیژ را بیشتر از هر چیزی توی این دنیا دوست دارم.
حالا که اینو خوندی برو آپ کن!