زندگی در بوته هیچ

تارنگاشت های سعید ایلخانی مهوار

زندگی در بوته هیچ

تارنگاشت های سعید ایلخانی مهوار

علیرضا بدیع

پیشانی ات سیاه مبادا به ننگ ها

ای ماه ! ای مراد تمام پلنگ ها !

این برکه ها برای تو بسیار کوچک اند

جای تو نیست سینه ی این چشم تنگ ها

آراسته ست ظاهر رنگین کمان ولی

چون ابرها حذر کن از این چند رنگ ها

یک روز تو در اوجی و یک روز دیگری

دنیا دهن کجی ست به الاکلنگ ها

من چند روز پیش دلی را شکسته ام

من را به رسمیت بشناسید سنگ ها!

هیچ

دستهایم را تا ابرها بالا برده ای

و ابرها را تا چشمهایم پایین

عشق را در کجای دلم .....

پنهان کرده ای که:

هیچ دستی به آن نمیرسد

من

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده

می توانی

می توانی آنقدر خسته باشی
که خواب را
که کابوس را
حتی مرگ را، پس بزنی؟
جهان جوابم کرده است

اکبر اکسیر

من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو هیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
و آب از آب تکان نمی خورد!

اکبر اکسیر

امیر ارجینی

آخر چه کار داری با آسمان آبی
بانوی من تو وقتی دریای غرق آبی

با موی لخت و تیره، چشم خمار و خیره
تلفیقی از دو چیزی، آبادی و خرابی

مثل شراب ها نه، بانوی من تو در من
سرگیجه های بعد از نوشیدن شرابی

آن روزی ها چه بودی، این روز ها چه هستی
آن روز ها درختی، این روز ها طنابی

امیر ارجینی

تقدیر

می بارد باران
می لغزد بر جاده قطره
لج بازی می کند ترمز با ایستادن
اتفاق می افتد
بدنام می شود تقدیر

شعر زنانگی

شعر‌های من یکپارچه زنانگی ‌ست
بی‌ پرده می‌‌نویسم
عریان ببین
دستت را بگذار رویِ برجستگیِ واژه ها
تب کن
کنارِ نقطه های شعر عرق کن
پا بپایِ عاشقانه‌هایِ من
دیوانه شو ، عاشق شو ، مست شو
از خواندنِ مکرر حرف های من خسته شو
خسته شو ... خسته شو
امشب روی ی این جمله‌ها بخواب
فردا شعر‌هایم را دوباره بخوان
شعر‌های من
همه از درد
و اشک
و عشقِ زنانگی ‌ست
از میان این خط‌ها ، خاطره‌ای بساز
دچار شو
عبور کن ... عبور کن ... عبور کن
میدانم ، فردا که مستی از سرت پرید ، همه درد‌های یک زن را فراموش می‌‌کنی‌!

مورچه

این مورچه ها را می شناسد

اما به روی خودش نمی آورد

این مورچه ها همان هایی هستند

که یک شب از چهارده سالگی اش

وقتی زیادی کافکا خوانده بود

جنازه اش را تکه تکه بردند

بعد شروع کردند به خوردن کتابخانه اش

او بزرگ شد

دانشگاه می رود

دوست دختر دارد

قرص اعصاب می خورد

سر کار می رود

و مورچه ها هنوز دارند کتابخانه اش را می جوند

مورچه ها حالا

عینک می زنند

قهوه می خورند

فیلم می بینند

کافه می روند

سیگار میکشند

داستان می نویسند

و کاری با جنازه ی سوسکی که هرشب در اتاقشان می میرد ندارند

امیر معینی

جزا

مکن که مظلمه خلق را جزایی هست
س.ع.د.ی

دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟

دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟

واسطه نیار، به عزتت خمارم

حوصله هیچ کسی رو ندارم

کفر نمیگم، سوال دارم

یک تریلی محال دارم

تازه داره حالیم میشه چکاره ام

می چرخم و می چرخونم، سیاره ام

تازه دیدم حرف حسابت منم

طلای نابت منم

تازه دیدم که دل دارم، بستمش

راه دیدم، نرفته بود، رفتمش

جوونه نشکفته رو، رستمش

ویروس که بود حالیش نبود، هستمش

جواب زنده بودنم مرگ نبود، جون شما بود؟

مردن من، مردن یک برگ نبود، تورو به خدا بود؟

آن همه افسانه و افسون، ولش؟

این دل پرخون، ولش؟

دلهره گم کردن گدار مارون، ولش؟

تماشای پرنده ها،بالای کارون، ولش؟

خیابونا، سوت زدنا، شپ شپ بارون، ولش؟

دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟

گفتی بیا زندگی خیلی زیباست، دویدم

چش فرستادی برام تا ببینم، که دیدم

پرسیدم این آتش بازی تو آسمون، معناش چیه؟

کنار این جوی روون، معناش چیه؟

این همه راز، این همه رمز، این همه سر و اسرار، معماس!

آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟ نه والا

مات و پریشونم کنی که چی بشه؟ نه بلا

پریشونت نبودم؟ من، حیرونت نبودم؟

تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه

اتم تو دنیای خودش حریف صدتا رستمه

گفتی ببند چشماتو، وقت رفتنه

انجیر می خواد دنیا بیاد، آهن و فسفرش کمه

چشم های من آهن زنجیر شدند

حلقه ای از حلقه زنجیر شدند

عمو زنجیر باف، زنجیر تو بنازم

چشم منو، انجیر تو بنازم

دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟


(حسین پناهی)

کولی

حوا را دیدم
کولی شده بود!!
گوشه گوشه ی دنیا را می گشت
شاید آدم پیدا کند!!

هه!

لب آب و می ناب و پری حور سرشت
به جهنم که نرفتیم به بهشت!

باید

میان اینهمه شاید تو چقدر بایدی!

یکی بود یکی نبود

آخر قصه ی ما را همان اول لو دادند!
همانجایی که گفتند:

یکی بود یکی نبود!

لبانت کو؟

این وزن نارس
صد هزار لقمه
طلب است؛
ای تو مغروض،
لبانت کو؟

نوید شفیقی

موسم اندوه که می رسد ماه را نگاه کنید!

گفتی دل را از آواز عشق سر ریز کن تا ببینی که . . .
گفتم که همه دنیا کف دستی بیش نیست
گفتی و انسان همیشه رفیق اندوه نیست روزهای قشنگ هم هست!
گفتم به جان تو که از همین عصرهای قشنگ تابستانی ؛ تنها دلی عاشق به عشق تو مونده است و بس
گفتی پس از لبخند و مهر ؛ از عشق و مهربانی بگو
گفتم اگر از عمرم دمی مانده باشد و آنی ؛ آن آن هم از آن تو . . .

گفتی تو ماه را دوست نداری بابایی؟!
گفتم خیلی دوستش دارم
گفتی از ماه آسمان دلت بگو
گفتم برای اینکه از ماه تمام دلم بگویم ؛ بگذار دمی و درنگی ببینمت
پرده توری را کنار زد و من دیدمش
همان ماه من بود که می خندید
خندیدم و قلم برداشتم و به یادگار بر روی ستون سنگی نوشتم
موسم اندوه که می رسد ماه را نگاه کنید!
و همان جا نشستم و یک دل سیر دیدمش
دیدمش...
دیدم...
حالا دیگه خوب می دونم
که ماه همون ماه شوخ و فتدان
سی بردن دل ماس
که خال کنج لبونش
هی ماه
ماه
برو
برو
که مهمون قشنگ
تو خونه دارم امشب. . .


پ.ن:متن بالا قسمتی از اشعار مجتبی معظمی است که توسط پرویز پرستویی در آلبوم بابایی دکلمه شده است برای دیدن متن کامل و شنیدن کامل آلبوم می توانید به اینجا بروید.

بازهم

لبخند زدی
شکر ارزان شد
آغوشت را هم باز کن
تا قیمت خانه بشکند...

اینجا

جلوتر نیا!

خاکستر می شوی

اینجا دلی را سوزانده اند . . .

سیگار

اینجا ؛ فاصله یک عشق تا عشق بعدی . . .
یک نخ سیــگار است!