زندگی در بوته هیچ

تارنگاشت های سعید ایلخانی مهوار

زندگی در بوته هیچ

تارنگاشت های سعید ایلخانی مهوار

23 ساله شدم!

نوزدهمین برف بهمن نهصد و هفتادو و هفت سال بعد

هزار سالگی ام را جشن می گیرند

درست همان گونه که من می خواهم!

با کبریت های نم کشیده . . .

بدون من!

                                  23 ساله شدم!

پی نوشت:

بیست و سه ساله ام
و اگر دوباره قدم را ؛ با زنگ خانه ی کسی اندازه بگیرم
دیگر دری به رویم باز نخواهد شد
بیست و سه ساله ام
و اگر دوباره بود و نبود کسی را بهانه بگیرم
جیغ کلاغی آسمان قصه هایم را جریحه دار خواهد کرد
بیست و سه ساله ام
و این یک جمله ی خبری غمگین است
غمگین برای دری که باز اگر نشود
غمگین برای قصه ای که آغاز اگر نشود
غمگین برای سکوت سیاهی که بعد از این با او شب های خانه ام را قسمت می کنم
آی سوسک سیاه هم خانه ام !
من یکی ؛ نبودِ تمام شب هایم را با فکر تو خوابیده ام
خاله قِزیِ چادر یَزیِ کفش قرمزیِ کودکی ام
که هربار نوار قصه جمع می شد
پدر تکه ای از داستانت را کوتاه تر می کرد
دیگر از تو چیزی نمانده است طفلک بیچاره !
چادر سیاه کوچک آواره !
قصه ها گاهی با کودکی ها تمام می شوند
و بچه ها برای فهمیدن این حرف ها هنوز بچه اند .

بیست و سه ساله ام . . .