زندگی در بوته هیچ

تارنگاشت های سعید ایلخانی مهوار

زندگی در بوته هیچ

تارنگاشت های سعید ایلخانی مهوار

نا آرام

این شهر
شهر قصه های مادر بزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد

آسمانش را 
هرگز آبی ندیده ام

من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه

کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد...

رسول یونان

عاشق

دندانپزشک آخرین دندانِ گرگ را کشید
نگاهی به صورت گرگ انداخت و پوزخندی زد ... !گرگ زیر لب گفت : بخند ...اینست عاقبتِ گرگی که عاشق گوسفندی شده باشد ...

واقعیت!

یک شخص سیاسی هنگامی که از درب منزل خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.
روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و نگهبان بهشت از او استقبال کرد: "خیلی خوش آمدید.
این خیلی جالبه، چون ما به ندرت سیاستمداران بلندپایه و مقامات رو کنار
دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر حال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به ... بهشت تصمیم ساده ای نیست..."
شخص گفت: "مشکلی نیست. شما مرا راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم."
نگهبان گفت: "اما در نامه ی اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک
روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید."
آن شخص گفت: "اشکالی نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. می خواهم به بهشت بروم!"
نگهبان گفت: "می فهمم... به هر حال، ما دستور داریم. ماموریم و معذور" و سپس او را
سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم
رسیدند.
وقتی در آسانسور باز شد، شخص با منظره ی جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی وی منتظر او بودند و برای استقبال به سوی او دویدند.
آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب، همگی به کافه کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند.
به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. رأس بیست و چهار ساعت، نگهبان به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم آن شخص با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند.
او آنقدر خوش گذرانده بود که واقعاً نفهمید روز دوم هم چگونه گذشت. بعد از پایان روز دوم، نگهبان به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
آن شخص گفت: "خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم، من جهنم را ترجیح می دهم."
بدون هیچ کلامی، نگهبان او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی
وارد جهنم شدند، این بار او بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و
سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند.
آن شخص با تعجب از شیطان پرسید: "انگار آن روز من اینجا منظره ی دیگری دیدم؟ آن
سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم، زمین گلف؟..."
شیطان با خنده جواب داد: "آن روز، روز تبلیغات بود... امروز دیگر تو *رای* داده ای!

ماشینم!

جلوی دانشگاه با دوستم به یه پرادو تکیه داده بودیم ، یه دختر اومد گفت میشه منم به ماشینتون تکیه بدم ؟

گفتم نه الآن میخوایم بریم

بعد دختره با ریموت در پرادو رو باز کرد سوار شد رفت :|

حتما بخونید!

امشب خواهر من فاحشه شد. . .
و شاید خواهر تو . . .
و شاید تو . . .
غیرتی نشو ، صبر کن . . .

ادامه مطلب ...

شیطان و حوا

شیطان آدم و حوا را گول زد و خدا هم آنها را از بهشت بیرون انداخت
حوا تصمیم گرفت از شیطان انتقام بگیرد!
یک روز شیطان بچه خود الخناس را پیش حوا گذاشت و دنبال کاری رفت.
حوا فرصت را غنیمت شمرد و الخناس (بچه شیطان) را تکه تکه کرد و هر تکه اش را به گوشه ای پرت کرد.
وقتی شیطان برگشت و فهمید که حوا چه بلایی بر سر فرزندش آورده برای اینکه قدرت خود را به حوا بفهماند صدا زد الخناس . . .

و فورا تکه ها ی بدن الخناس از همه جا جمع شد و به یکدیگر وصل گردید و الخناس پیش پدر رفت.
چند روز دیگر باز شیطان بچه اش را پیش حوا گذاشت و حوا برای اینکه بار دیگر دست شیطان به جگر گوشه نازنینش نرسد ، الخناس را کشت و بعد هم آن را خورد.
وقتی شیطان برگشت و سراغ فرزندش الخناس را گرفت ، حوا خندید و گفت:

خاطرت جمع باشد این دفعه دیگر دستت به این تخم شیطان نمی رسد ؛ چون خوردمش!

شیطان باز هم صدا زد:

الخناس ... و الخناس از درون شکم حوا جواب داد: بله بابا؟!

پرسید جایت خوب است و را ضی هستی؟
جواب داد: بله بابا. . .
گفت:

خوب منزل نو مبارک!

همان جا بمان و حوا را هدایت کن . . .

ولادیمیر هولان

وارد آسانسور شدیم هردو تنها
به هم نگاه کردیم و این همه چیز بود!
دو زندگی
یک دقیقه
سرشاری سعادت
طبقه‌ی پنجم او بیرون رفت
و من به بالا رفتن ادامه دادم
می‌دانستم که دیگر او را نخواهم دید
که دیداری بود یک‌ بار و برای همیشه
که به دنبالش اگر می‌رفتم مردی مرده‌ بودم در ردپاهای او
و به سوی من اگر برمی‌گشت
تنها در جهان دیگر ممکن بود.

ولادیمیر هولان
ترجمه : محسن عمادی

خانم وکیل!

یاد حرف خواهرم افتادم

می گفت: حدودای 2 ماه پیش بود که از سر کار داشتم برمی گشتم گفتم با اتوبوس بیام

کنارم یکی از اون دخترایی نشسته بود که فکر می کرد با آرایش عروسک میشه!

می گفت هی حرف زد هی حرف زد!

گفت دانشجوی رشته شیمی تو مقطع دکتراس!

خلاصه . . .

دو ماهی گذشت تا اینکه امروز دوباره تو اتوبوس دیدمش ؛ خوب چهرشو به یاد داشتم!

البته اینبار یه صندلی دیگه نشسته بود و کنار یه بنده خدای دیگه!

می گفت تو اتوبوس حرف از جرم و جنایت بود! یهو این خانم دکترای شیمی خیلی با صدای بلند و رسا برگشت گفت:

نیست که من وکلات می خونم خوب اینجور چیزارو درک میکنم! :دی

خواهرم میگفت من ترکیده بودم از خنده!

اینم یجورشه دیگه!

خیانـــت

خانوم اومد خونه دید شوهرش تو رختخواب با زن زیبائی خوابیده.
رنگ از روش پرید و داد زد:
"
مرتیکه بی‌ وجدان. چطور جرات میکنی‌ با زن نجیب و وفادار، و با مادر بچه‌هات یه هم چین کاری بکنی‌.
من دارم میرم و دیگه نمی‌خوام ببینمت. همین الانه طلاقم رو می‌خوام."
شوهره با التماس گفت: "عزیزم، فقط یه لحظه اجازه بده توضیح بدم که چی‌ شد و بعد هر کاری خواستی‌ بکن."
خانومه گریه کنان گفت: "باشه ولی‌ این آخرین حرفیه که به من میزنی."
شوهره گفت:
"
ببین عزیزم. من داشتم سوار ماشین میشدم که بیام خونه. این خانوم جوون ایستاده بود
و از من خواست که برسونمش. به نظرم خیلی‌ افسرده و نگران اومد و دلم براش سوخت و قبول کردم.
متوجه شدم که خیلی‌ لاغر و ژولیده است، به خصوص که گفت که مدتهاست که چیزی نخورده.
از سر دلرحمی اوردمش خونه و غذای‌ دیشبی که برای تو درست کردم و نخوردی گرم کردم و بهش دادم، که دو لُپّه همه را خورد.
دیدم که خیلی‌ کثیفه و لباسش پاره پوره است.
پیشنهاد کردم که یه دوش بگیره، که پذیرفت.
فکر کردم چند تیکه لباس بهش بدم. اون شلوار جین را که تنگت شده بود و دیگه نمیپوشیدی بهش دادم.
اون شورتی را هم که برای سالگردمون خریده بودم و هیچوقت نپوشیدی و گفتی‌ که من اصلا سلیقه ندارم بهش دادم.
اون پیرهنی که خواهرم هدیه کریسمس بهت داده بود و هیچوقت نپوشیدی که حرص اون را در بیاری بهش دادم.
بعد اون پوتینی که کلی‌ پولش را دادی ولی‌ هیچوقت نپوشیدی چون یکی‌ از همکارات عین اونا داشت را هم دادم بپوشه.
"
شوهره یه کم مکث کرد و گفت:"
نمی‌دونی چقدر خوشحال شد و چقدر تشکر کرد. بعد همینطور که داشت به طرف در میرفت گفت:
می بخشید آقا ، چیز دیگه‌ای هست که خانومتون اصلا استفاده نمیکنه؟


برگرفته از: فیس بوک - استاتوس بالای 30 سال

تکراری!

اینو همین الان یکی از ادد لیستام سند تو آل کرد:


زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه , گوشت بدن خودشو میکند و میداد به جوجه هاش میخوردند
زمستان تمام شد و کلاغ مرد!
اما بچه هاش نجات پیدا کردند و گفتند:
آخی خوب شد مرد, راحت شدیم از این غذای تکراری!
این است واقعیت تلخ روزگار ما . . .