طفلی بنام شادی دیریست گم شده
با چشمهای روشن براق
با گیسوئی بلند به بالای آرزو
هر کس از او نشانی دارد ما را خبر کند
اینهم نشانی ما:
یکــسو خلیج فارس ؛ ســوی دیگر خزر
اینجا وبلاگ دوم منه و بیشتر اینجا برای ثبت وقایع و حرفهای روز مرمه
به قول یکی از دوستان وبلاگ نویس:
" شاید ارزش بعضی حرفها در لحظه قابل فهم و دریافت برای همگان نباشد اما دلیلی برای نگفتنشان و ثبت نکردنشان نیست "
- استفاده از مطالب این وبلاگ منوط به کسب اجازه از صاحب آن است.
ادامه...
گاهی وقتها یک جمله کوتاه اینقدر حالم را بد می کند که اول برای چند ثانیه داغ می شوم بعد سردم می شود یخ می کنم و می لرزم،بعدترش هم بغضی بزرگ حجم گلویم را پر می کند نفسم تنگ میشود،چشمانم تار میشود،قطره های اشک نا خواسته گونه هایم را می پوشانند... گاهی یک جمله تنها یک جمله کوتاه باعث می شه احساس کنم که شکسته ام،که خورد شده ام،که نابود شده ام و دیگر نیستم! میبینی واژه هایت هرجند کوتاه،هر چند ساده با من چه می کند؟!
گاهی وقتها یک جمله کوتاه اینقدر حالم را بد می کند که اول برای چند ثانیه داغ می شوم بعد سردم می شود یخ می کنم و می لرزم،بعدترش هم بغضی بزرگ حجم گلویم را پر می کند نفسم تنگ میشود،چشمانم تار میشود،قطره های اشک نا خواسته گونه هایم را می پوشانند...
گاهی یک جمله تنها یک جمله کوتاه باعث می شه احساس کنم که شکسته ام،که خورد شده ام،که نابود شده ام و دیگر نیستم!
میبینی واژه هایت هرجند کوتاه،هر چند ساده با من چه می کند؟!
هیچ
من و تو در برهوتی که چشممان را هیچ ـ
گرفته ، آمده ایم ابتدای صدها هیچ
بهشت کوچک خود را به هیچ بخشیدیم
و آمدیم که ثابت کنیم دنیا هیچ
کدام بار امانت ؟ کدام راحت جان؟
چه داده عشق به ما جز بلا ! خدایا؟ هیچ
فقط همین که گذشت و زمانه ثابت کرد
هزار آدم مجنون بدون حوا هیچ
چه بود راز تولد وزیستن تا مرگ؟
سفر به اجبار از هیچ مبدایی تا هیچ؟