طفلی بنام شادی دیریست گم شده
با چشمهای روشن براق
با گیسوئی بلند به بالای آرزو
هر کس از او نشانی دارد ما را خبر کند
اینهم نشانی ما:
یکــسو خلیج فارس ؛ ســوی دیگر خزر
اینجا وبلاگ دوم منه و بیشتر اینجا برای ثبت وقایع و حرفهای روز مرمه
به قول یکی از دوستان وبلاگ نویس:
" شاید ارزش بعضی حرفها در لحظه قابل فهم و دریافت برای همگان نباشد اما دلیلی برای نگفتنشان و ثبت نکردنشان نیست "
- استفاده از مطالب این وبلاگ منوط به کسب اجازه از صاحب آن است.
ادامه...
یک ملا و یک درویش که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد....
وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد. درویش بلادرنگ دخترک را برداشت و از رودخانه گذراند. دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند.
در همین هنگام ملا که ساعتها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: دوست عزیز ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم! تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست! در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی!
درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد:
من دخترک را همان جا رها کردم، ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی...!!!!!!!!!!
این نظری که گذاشتی،معنیش چی بود؟
اینجا زمین است
ساعت به وقت انسانیت خواب است!
دل عجب سخت جان است!
هزار بار تنگ میشود
می شکند
میسوزد
می میرد
و باز می تپد!
یا من کور شده ام
یا تو کسوف کرده ای
آخر اینکه ممکن نیست
...
تاریکی تمام لحظه ها را پر کرده
ولی تو
هیچ کجا آفتابی نمی شوی...!
برای من که کبوتری ام عاشق و سرگردان
بیا و بام شو...
اصلا بیا و دام شو....!
باور کن خیلی حرف است!!!
وفادار دستهایی باشی
که یکبار هم لمسشان نکرده ای....
سپاسگزارم خدای من!
خنده را برای دهان او
او را به خاطر من
و مرا به نیت گم شدن آفریدی....
"شمس لنگرودی"
اینجا کسی از ته دل نمی خندد
.
.
.
.
.
آنجا چطور؟!
برای دردهایم نشانه میگذارم!
تا یادم باشد...
کجا
دست خدا را رها کرده ام....
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مسئله هاست
و در پایان:
دوووستت داارممم لبالب....میسوزه عشقم از تب
گم میشم تو رویاتو....هر ثانیه هر شب....
برای دخترم آرزوی خوشبختی می کنم
مادرم هم برای من آرزوی خوشبختی کرده بود
و مادرش هم برای مادرم
...
نا امید نیستم
یک روز عاقبت
دختری از نسل ما خوشبخت خواهد شد...
به گمان من
آنها که حجاب زن را در پوشش مو می پندارند
از اشارتهای ابرو
و از سخنان نگاه
و از راز لبخند
چیزی سرشان نمی شود...
یک ملا و یک درویش که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد....
وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد.
درویش بلادرنگ دخترک را برداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند.
در همین هنگام ملا که ساعتها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:
دوست عزیز ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم!
تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست! در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی!
درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد:
من دخترک را همان جا رها کردم، ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی...!!!!!!!!!!
نماز زیاده خواندن کار پیرزنان است
و روزه فزون داشتن صرفه ی نان است
و حج نمودن تماشای جهان است
اما نان دادن کار مردان است...
گور پدر شریفش ، راست میگفت .
بعد از یه تعقیب و گریز نیم ساعته شیشه ی ماشینشو داد پائین و فریاد کشید :
_ زنا معمولا یا دنبال آدمن یا از آدم فرار میکنن ...
در همین حوالی کسانی هستند که تا دیروز میگفتند بدون تو نفس هم نمی توانند بکشند…
اما حالا در آغوش دیگری نفس نفس می زنند…