زندگی در بوته هیچ

تارنگاشت های سعید ایلخانی مهوار

زندگی در بوته هیچ

تارنگاشت های سعید ایلخانی مهوار

کشتن

دیگر هیچ خودکاری جرأت نوشتنت را ندارد
نام تو زخمیست
و هر قصه ای را به کشتن خواهد داد . . .

نظرات 17 + ارسال نظر

این نظری که گذاشتی،معنیش چی بود؟

فرشته 1391/04/04 ساعت 07:02

فرشته 1391/04/04 ساعت 07:11

اینجا زمین است

ساعت به وقت انسانیت خواب است!

دل عجب سخت جان است!

هزار بار تنگ میشود

می شکند

میسوزد

می میرد

و باز می تپد!

فرشته 1391/04/04 ساعت 07:15

یا من کور شده ام

یا تو کسوف کرده ای

آخر اینکه ممکن نیست
...

تاریکی تمام لحظه ها را پر کرده

ولی تو

هیچ کجا آفتابی نمی شوی...!

فرشته 1391/04/04 ساعت 07:17

برای من که کبوتری ام عاشق و سرگردان

بیا و بام شو...

اصلا بیا و دام شو....!

فرشته 1391/04/04 ساعت 07:19

باور کن خیلی حرف است!!!

وفادار دستهایی باشی

که یکبار هم لمسشان نکرده ای....

فرشته 1391/04/04 ساعت 07:24

سپاسگزارم خدای من!

خنده را برای دهان او
او را به خاطر من

و مرا به نیت گم شدن آفریدی....

"شمس لنگرودی"

فرشته 1391/04/04 ساعت 07:28

اینجا کسی از ته دل نمی خندد
.
.
.
.
.
آنجا چطور؟!

فرشته 1391/04/04 ساعت 07:30

برای دردهایم نشانه میگذارم!

تا یادم باشد...

کجا

دست خدا را رها کرده ام....

فرشته 1391/04/04 ساعت 07:42

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه مسئله هاست

فرشته 1391/04/04 ساعت 07:58

و در پایان:

دوووستت داارممم لبالب....میسوزه عشقم از تب

گم میشم تو رویاتو....هر ثانیه هر شب....

فرشته 1391/04/05 ساعت 12:03

برای دخترم آرزوی خوشبختی می کنم
مادرم هم برای من آرزوی خوشبختی کرده بود
و مادرش هم برای مادرم
...

نا امید نیستم

یک روز عاقبت

دختری از نسل ما خوشبخت خواهد شد...

فرشته 1391/04/05 ساعت 12:06

به گمان من
آنها که حجاب زن را در پوشش مو می پندارند
از اشارتهای ابرو

و از سخنان نگاه

و از راز لبخند

چیزی سرشان نمی شود...

فرشته 1391/04/05 ساعت 12:44

یک ملا و یک درویش که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد....

وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد.
درویش بلادرنگ دخترک را برداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند.

در همین هنگام ملا که ساعتها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:
دوست عزیز ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم!
تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست! در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی!

درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد:

من دخترک را همان جا رها کردم، ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی...!!!!!!!!!!

فرشته 1391/04/07 ساعت 12:12

نماز زیاده خواندن کار پیرزنان است

و روزه فزون داشتن صرفه ی نان است

و حج نمودن تماشای جهان است

اما نان دادن کار مردان است...

شوهرجان 1391/04/07 ساعت 13:29 http://pws.blogsky.com

گور پدر شریفش ، راست میگفت .

بعد از یه تعقیب و گریز نیم ساعته شیشه ی ماشینشو داد پائین و فریاد کشید :
_ زنا معمولا یا دنبال آدمن یا از آدم فرار میکنن ...

شوهرجان 1391/04/13 ساعت 01:32 http://pws.blogsky.com

در همین حوالی کسانی هستند که تا دیروز میگفتند بدون تو نفس هم نمی توانند بکشند…
اما حالا در آغوش دیگری نفس نفس می زنند…

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد