زندگی در بوته هیچ

تارنگاشت های سعید ایلخانی مهوار

زندگی در بوته هیچ

تارنگاشت های سعید ایلخانی مهوار

مرد!

مرد بغض نمیکند ...
مرد گریه نمیکند ...
مرد نمی شِکند ...
فقـــــط سیگاری روشن میکند ؛
و آرام و بی صدا لابلای دود و شعر میمیـــــــرد

حال و هوای حوصله ابریست

تو بگو از چیه این دنیا بنویسم آخه؟!

بغض

بغــض هــایـم را بـه آســمان سـپـرده ام ، خـدا بـه خـیر کـند بـاران امـشب را . . .

فین

کاش دل آدم هم عین دماغ بود وقتی میکرفت فین میکردی وا می شد:دی

شب

عجب شب تاریکی . . .

ترس

تموم ترسم از این غم بزرگه . . .
از پا درنیاره منو؟

جهنم

خدا . . .
در انجماد نگاهای سرد این مردم دلم ، برای جهنمت تنگ شده . . .

باز هم شب

باز شب اومد . . .

هیچ

نه حبیبی هست نه طبیبی . . .

د ل م

عجیب دلمان امشب گرفته است . . .

من چمه؟

با بچه ها رفته بودم بیرون تازه اومدم

با این وجود که خندیدم ؛ دوستامو دیدم . . .

با این وجود که الان آنه . . .

با این وجود که با پی سی اومده . . .

اما دلم گرفته . . .

از چی نمیدونم!

مثل الان

گاهی لازم است
دکتر به جای یک مشت قرص
برایت " فریـــــاد " تجویز کند!